رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

ما برگشتیم

1392/1/28 9:55
نویسنده : مامان نرگس
1,120 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم

میخوام خودم این قسمت رو بنویسم پسر  گلم اخه یه عالمه حرف دارم

از سفرمون به اربیل و زندگی جدیدی که اونجا خواهیم داشت

بنویسم که چه جوریا رفتیم و اونجا چه کردیم و چه شکلی برگشتیم

اینکه تو چه کارها که نکردی........

ما چهارشنبه 8 فروردین راه افتادیم و رفتیم تا قزوین شب اونجا خوابیدیم و ظهر اماده شدیم بریم زنجان یک شب هم اونجا خوابیدیم و روز بعد تا مرز پیرانشهر رفتیم و بازم شب خوابیدیم و صبح رفتیم دم مرز بابایی کارهای کاپوتاژ ماشین و قبلا انجام داده بود تا معطل نشیم ولی دم مرز قبول نکردن و 4-5 ساعتی منتظر موندیم تا بابایی کارها رو انجام بده بعد دیگه وارد مرز عراق شدیم و تا اربیل 3 ساعت راه بود

شهر بدی به نظر نمی اومد خدا رو شکر یه هتل خوب پیدا کردیم که تمییز و نوساز بود منم که دیدم تر و تمییزه تو رو گذاشتم که واسه خودت بچرخی

بعد از 4-5 روز تو هتل بودن و گشتن شهر بابایی با کمک دوستش اقا فرهاد چندتا خونه پیدا کردن و منم بردن که ببینم ولی من هیچکدوم از خونه ها رو نمیپسندیدم اخه یه نقشه هایی بود که برای ما غریب بود ولی بعد متوجه شدم که سبک همه خونه ها  تقریبا همینه بعد یکی که هم تمییز تر بود و همه جای بهتری تو شهر بود پسندیدیم و اجاره کردیم ما 8 روز تو هتل بودیم و بعد منتقل شدیم خونه جدیدبعد که یکم تمیز کردیم و رفتیم موکت های خوشگل و جینگولی خریدیم پهن کردیم کلی خونه تغییر کردم و بیشتر به دلمون نشست یکی دو روز بعد هم برگشتیم تا بقیه وسایل ها رو جمع کنیم و راهی بشیم راستی بابایی هم یه انبار اجاره کرد و قرار شده که عمو فرهاد یه مغازه خوبم برامون پیدا کنه

در کل اربیل رو شهر بدی ندیدم شهری که همه مردمش میخوان که پیشرفت کنن و داره این اتفاق میوفته مردمانش تا اونجایی که ما دیدیم خوب و خوش برخورد بودن فقط امیدوارم کار بابا جونت بگیره و این همه تلاش و دوندگی جواب بده

 خوب بگذریم نمیخوام خیلی سفرنامه بنویسم میخوام بیشتر درباره تو بنویسم که چه ها کردی

میخوام بگم که تو این سفر بیشتر و بیشتر فهمیدم که با اومدنت و بودنت چقدر من کاملتر شدم و چقدر صبرم بیشتر شده وقتایی که توی راه بودیم و تو تو ماشین میخوابیدی بعد از بیدار شدنت بمب انرژی بودی و باید خودت رو تخلیه میکردی ولی تو ماشین مگه جایی برای حرکت بود اینقدرم که وسیله برده بودیم

اونجا بود که من باید سرت رو گرم میکردم تا بی حوصله نشی با هرچیزی که فکرش رو بکنی بازی میکردیم از یه تکه دستمال کاغذی برای گل یا پوچ گرفته تا در بطری اب معدنی و چیک چیک تخمه شکستن و نشون دادن اتوبوس و کامیون و..... و اونجا واقعا فهمیدم که مادر بودن یعنی یه دنیا خلاقیت داشتن تا از هر وسیله بی مصرفی بتونی حداقل 5 دقیقه سر بچه رو گرم کنی

اما تو هم در پسر خوبی بودی حداقل بهتر از انتظار من بودی یه اذیتهایی میکردی ولی در کل خوب بودی.

تو هتل همه کارکنان باهات دوست شده بودن و هر وقت میرفتیم لابی بهت خوراکی میدادن مسئول رستوران رو که دیگه نگو اینقدر صندلی کودک ها رو کثیف میکردی که .... ولی بنده خدا چیزی نمیگفت و بازم به تو میخندید و باهات شوخی میکرد دیگه اینکه هر وقت تو اسانسور کس دیگه ای سوار و پیاده میشد باهاش بای بای میکردی یا سریع بهشون لبخند میزدی قلبون روابط عمومی بالات برم

یه شبم رفتیم یه رستورات خیلی بزرگ و شیک که یه اتاق بازی کودک هم داشت به باباییت گفتم رادین و بفرستیم اونجا؟؟؟ گفت باشه و تو رو برد منم 98 درصد مطمئن بودم که الان تو گریه میکنی و میگه بابا هم باهات بیاد تو  یا که گریه میکنی و نمی مونی اخه تو تا حالا پارک نرفته بودی و تو این جور محیط ها نبودی ولی تو یه نگاه به اسباب بازی ها و تاب و سرسره ها انداختی و رفتی که رفتی ما هم هر چند وقت یه بار یواشکی نگات میکردیم با بچه ها دوست شده بودی و با توپها بازی میکردی

دیگه من برم راستی جمعه انا جون و اقاجون از مکه میان مادر و پدر بزرگ بابایی هم باهاشون رفتن خدا میدونه که اقاجون چقدر دلش برای تو تنگ شده اخه موقع رفتنشون ما اربیل بودیم الان 20 روزه تو رو ندیده

دوست دارم مامانی بوس به لپت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

yaasii
29 فروردین 92 12:58
سلام نرگس جون...سفرت بخیر...میدونم سفر سختی بود با بچه...دقیقا همه چیزایی که تعریف کردی یاد آور سفر ما به عراق بود...توی ماشین ما هم همچین شکلی بودیم.. خداروشکر که از اونجا خوشت اومد
آرام
31 فروردین 92 15:54
آخی رفتین به سلامتی؟ خوش باشین


نه ارام جون یه سر رفتیم ببینیم چه خبره الان برگشتیم و ایرانیم ولی 10 12 روز دیگه کلا میریم