رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

مهاجرت

1392/3/9 11:42
نویسنده : مامان نرگس
926 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر قشنگم ببخشید عزیزم که دیر دیر اومدم خیلی سرگرم کار بودم تو از همه بهتر میدونی که ما راهی شدیم و اومدیم اربیل برای زندگی البته زندگی بهتر

الان میبینم که غربت نشینی و دور بودن چه حسی داره یکی دو هفته ی اول اینقدر سرمون به کار و کشف جاهای جدید گرم بود که......

خیلی معنای دلتنگی رو نمیفهمیدم ولی الان...

اشکال نداره گلم نمیخوام خیلی ناراحت کننده بنویسم میخوام بگم که با چه اوضاعی وسایل خونه رو جمع کردیم سه چار تا تیکه از وسایل بزرگ رو فروختیم و بقیه رو کارتن پیچ کردیم گذاشتیم تو یه اتاق بماند که با چه مشقتی با حضور و وجود گرم و صمیمی تو جمع و جور کردیم هی من میزاشتم وسایل ها رو تو کارتن و تو میریختی بیرون یا میرفتی در کارتن ها رو میبستی و از اونجایی هم که عاشق در و در بازی هستی(فکر کنم از فامیل دور تیکه خوردم)کلی کار اضافه میکردیخلاصه جمع کردیم و یه سری وسایل ضروری رو گذاشتیم تو ماشین و راهی شدیم بماند که خداحافظی چقدر سخت بود همونه که خاله مریم خداحافظی رو دوست نداره اخه اونم تجربه مهاجرت به کانادا رو داره و هر دفعه میومد قسمت خداحافظیش از همه سخت تر و بدتر  بود

بعد سه روز رسیدیم اخه بابایی هم تو راه کار داشت و ما هم خیلی تند نمیمدیم که تو اذیت نشی حالا اصل کار این ور بود که دیگه هیچکس نبود کمکم کنه یا تو رو نگه داره تو هم که ماشاالله سرما خورده هم بودی مگه میزاشتی ما به کارمون برسیم یکسره کارت شده بود جیغ و داد و منشنج کردن اوضاع!!!!

به هر وضعی بود خونه رو روبراه کردیم و وسایل جدید خریدیم و به زندگی ادامه دادیم بابایی هم یه مغازه خوب اجاره کرد و یک هفته  ای سخت درگیر اماده سازی مغازه شد الان  دوسه روزه کارها تموم شده و مغازه افتتاح شده خدا مشتریش رو برسونه

بگم برات از اوضاع اینجا، خوبه بد نیست بالاخره یه شهر بزرگتر امکانات بیشتر من فعلا اینجا رو دوست دارم تنها بدیش دوری از عزیزان که سخته

دیگه برات چی بگم

فعلا چیزی یادم نمیاد ولی قول میدم دیگه نذارم اینقدر فاصله بیفته بین مطالبمون

دوست دارم یه عالمه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)