زایمان
باید بگم که الان تو توی بغلم خوابیدی و 18 روز از اومدنت میگذره
22 دی با حالی غریب و نا اشنا رفتم بیمارستان نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت مادرجون اومده بود خونمون و موقع رفتن منو از زیر قران رد کرد بعدش راهی شدیم سه تایی من و بابایی و مادرجون
رفتم به قسمت زایشگاه و یه سری فرم رو امضا کردم و بهم لباسهای مخصوص دادن که بپوشم با کمک مامانم لباسهارو پوشیدم توی اتاق یه خانم دیگه هم بود که زودتر از من رفته بود و کارهاشو انجام داده بود دکترمون هم یکی بود منم بعد از لباسها خوابیدم روی تخت و پرستار اومد فشارم و گرفت و سرم وصل کرد و یه سری سوال پرسیدن که چند سالته و سابقه بیماری داری و از این سوالها ......
من اصلا روحیه خوبی نداشتم و هر وقت بهت فکر میکردم نمیدونم چرا دلم برات میسوخت و گریه ام میگرفت اون خانمی که کنارم خوابیده بود با اینکه از من کوچیکتر بود ولی به من دلداری میداد بهم دعای معراج داد و خوندم کمی ارومم کرد دور و برم هم شلوغ بود مامانم مامان بابایی، خاله اکرم، زن دایی،عمه مامان و عمه سمیه همه بودن
ما ساعت 5 رفتیم بیمارستان و ساعت از 8 گذشته بود که گفتن دکتر اومده مسلما اول باید خانمی که قبل از من اومده بود رو میبردن بعد از نیم ساعت منم بردن نشستم روی ویلچر باید میرفتیم طبقه پایین از جلوی بابایی رد شدم و اشک توی چشمام جمع شد داشتم سعی میکردم گریه نکنم نمی خواستم بابایی رو ناراحت کنم ولی توی دلم غوغایی بود حس میکردم دیگه قرار نیست بابایی رو ببینم قبل از رفتن به اتاق عمل دستش رو محکم گرفتم ولی توان حرف زدن نداشتم و نتونستم بهش بگم برام دعا کنه ولی میتونستم نگرانی واشتیاق رو تو چشمهاش ببینم
به هر حال رفتم اتاق عمل دکترم بالای سر مریض دیگه ای بود و من حدود 10 دقیقه نشستم و رفت و امد پرستارهارو ،صدای دینگ دینگ دستگاهها رو و وسایلی که مال جراحی ها بود رو میدیدم
اقایی داشت تخت رو اماده میکرد و من و صدا کرد که برم و روی اون تخت بخوابم بعدم یه خانم پرستار مهربون اومد و یه کم برام توضیح داد که قرار چیکار کنن بعد یکی یکی دکتر ها رو دیدم و بعد دیگه هیچی یادم نمیاد
تا لحظه ای که فقط حس کردم دارم خفه میشم صدای نیومدن نفسم رو حتی بیرون از اتاق ریکاوری هم میشنیدن و همه نگران شده بودن یه ماسک اکسیژن روی صورتم بود ولی تاثیری نداشت به زور تونستم ماسک رو از صورتم بردارم و بگم دارم خفه میشم و بعد هم بابایی رو دیدم که بالای سرم بود و کنارشم دکتر بیهوشی که میگفت حالتهاش بخاطر استرسی که داشته ،خوب میشه
یه کم که بهتر شدم بابایی برام از تو گفت که چقدر خوشگل و گوگولی هستی و من فقط تونستم بپرسم که سالمه؟؟؟
بابایی کلی ازت فیلم گرفته از وزن کردنت ، لباس تن کردنت از همه چی
وزنتم ٣٨٥٠ الهی فدات بشم که چقدر جات تنگ بوده مامانی
در ضمن باید بگم که گل پسر من درست در روز تولد باباش و در همون ساعت به دنیا اومد
١٣٩٠/١٠/٢٢ ساعت ٩ شب