خودم و خودت و خدا
اولین حس
اگه قرار بر جبران میخوام برات از روزهای اول بگم روزهایی که هیچکس نمیدونست تو اومدی جز خودم و خودت و خدا و صد البته بابایی که شدیدا از اومدنت مطمئن بود خودم میخواستم تا سه ماهگی به هیچکس چیزی نگم ولی فقط تا دوماهگی تونستم وفادار بمونم البته تو اونقدر پسر خوبی بودی که اصلا مامانی رو اذیت نکردی طوری که اگه طاقت میاوردم و به کسی نمیگفتم تا 4 ماهگی هم کسی متوجه نمیشد خدا رو شکر فقط یه بیست روزی حالم بد بود بقیه اش رو خوب بودم اصلا هم چاق و بد ریخت نبودم الانم چاق نشدم و خوشحالم که چیزی رو که ازش میترسیدم سرم نیومد و همه اینهارو میذارم به حساب گل بودن و خوب بودن تو که از همون اول هوای مامانی رو داری
نمیدونی همه چقدر از اومدنت خوشحال شدن بخصوص سمت بابایی اخه خودت میدونی که تو اولین نوه هستی و مامان وبابای باباحسین اولین باره که میخوان مادربزرگ و پدربزرگ بشن همه هم که میگن نوه شیرینه و مغز بادومه