رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

شیطنت خطرناک

دیگه دستت به همه دستگیره ها میرسه اقا کوچولو  پریشب من اوندم یه دقیقه بالا و تو پایینخونه اناجون بودی همه هم بودن ها تو و مهرداد هم در راه پله رو باز کردین و اومدین بیرون اهل خونه هم به هوای اینکه دارین میاین پیش من بیخیال نشسته بودن  نگو که شما دوتا وروجک بدو بدو رفتین تو حیاط و در کوچه رو باز کردین رفتین تو کوچه خدا رحم کرده که عمو مسعود نمیدونم چطوری اگاه شده و نگرانتون شده که متوجه شد شما تو کوچه این بیچاره بدون کفش و دمپایی دویده تو کوچه و شما رو گرفته وای تصور اینم که ممکن بود چه اتفاقهایی براتون بیفته رو هم نمیتونم بکنم از اون روز تصمیم بر این شد که درهای ورودی قفل بشن حالا شب اومدیم خونه تو هی داری سعی میکنی یه کلمه جدی...
22 فروردين 1393

اناجون باید جراحی شه

گفتم که اناجون گردنش درد میکنه کلی دکتر بردنش همه گفتن باید عمل بشه دردش زده به دستش و خیلی اذیتش میکنه الان ده دوازده روزه که همینطوری نشسته و هیچ کاری نمیتونه بکنه  قرار بود یکشنبه ببرنش مشهد برای عمل بلیط هواپیما هم خریدن ولی امروز صبح زنگ زدن بهمون که دیگه دردش غیر قابل تحمل شده الان که دارم مینویسم دو ساعتی میشه که با اقاجون و عمو هادی و مامان اناجون راهی مشهد شدن و ما هم فردا صبح زود حرکت میکنیم که بریم پیششون امیدوارم امام رضا خودش کمکش کنه و زودتر عمل بشه و از این درد خلاص شهتو این چند روز که هی میریم پیش اناجون تو هم خیلی اذیت هات بیشتر و بیشتر شده سر هر چیزی بهانه میگیری هی با مهرداد دعوا میکنی و هیچی بهش نمیدی دیشب دیگه اینقد...
22 فروردين 1393

روزهای نوروز

گل پسر من  تعطیلات نوروز تموم شد و من سرم خیلی شلوغ بود خودمون مسافرت رفتیم کلی مهمون اومد خلاصه که الان رسیدم تو وبت بنویسم اونم تازه بدون عکس البته فعلا دو سه روز اول که به دید و بازدید اقوام رفتیم  خاله مریم هم روز دوم اومدن خونه مادرجون وسرمون حسابی گرم شد خودمونم روز چهارم عید رفتیم بابل خونه دانشجویی عمو مسعود یا به قول تو عمو فسود اونجا من مریض شدم و اصلا حالم خوب نبود به بابایی هم گفتم برگردیم خونه ولی گفت نه خوب میشه اخه هردو مونم دلمون سفر میخواست بخصوص دریا خلاصه راهی گیلان شدیم بابایی برامون از قبل هتل رزرو کرده بود تو چابکسر هرچی بابل اذیت شدم و چیزی از سفر نفهمیدم ولی سه روز چابکسر خیلی خوش گذشت یه روز رفتیم لاهیجان...
22 فروردين 1393

سال 1393

گل من کمتر از یک ساعت دیگه سال  تحویل میشه با وجود کلی کار دارم تند تند برات مینویسم یک سال دیگه گذشت و در کنار هم کلی خوشی و غم داشتیم غم هارو فراموش میکنیم و خوشی ها رو تو خاطراتمون ثبت میکنیم امید وارم سال 93 پر باشه از سلامتی و عشق و سرحالی ان شالا پر باشه از اتفاقهای خوب  دوست دارم اندازه یه دنیا  عیدتم مبارک بهترینم
29 اسفند 1392

جشن تولد مارال

دیروز جشن تولد مارال بود طفلی روز 28اسفند دنیا اومده و تولدش تو هول و استرس سال نو هستش ولی دیروز زن دایی براش جشن گرفت اونم با وجود یه نینی شیطون تو دلش ، خیلی خوش گذشت و تو تا قبل از اومدن مهمونای غریبه کلی با عاطفه و مارال و اصیلا رقصیدی ولی وقتی غریبه ترها اومدن تو اوندی چسبیدی به من و هی غر میزدی ولی در کل خوش گذشت
29 اسفند 1392

تولد دوسالگی

عشق من نفس من تولدت مبارک عزیزم الان یک ساعتی میشه که مهمونامون رفتن امسال نمیخواستم برات تولد بزرگ بگیرم اخه جامون تنگه ولی همه اینقدر دوست دارن که گفتن ما میام تولد رادین ما هم گفتیم قدمتون روی چشم خلاصه الکی الکی یه تولد دست جمعی برات گرفتیم الان خیلی خسته ام تو اولین فرصت عکسهاتو میزارم گلم شما هم که کم اذیت نکردی یخورده هم سرماخورده شدی و هی نق میزدی ، میرفتی رو مبل و بادکنکهای رو دیوارو میکندی ولی بازم همه چی خوب بود و خوش گذشت خاله اکرم اینا بخاطر امتحان فاطمه نیومدن ولی گفتم اخر هفته حتما میان یه عالمه دوست دارم نفس زندگی مارال و مهرداد - شما هم که هی دستت تو خامه ها بود . هی بابایی شمع کیکت رو روشن میکرد و تو فوت می...
9 اسفند 1392

جشن ولایت تو مهد

بابایی امروز زنگ زد که فردا تو مهد جشن دارین دقیق نمیدونم قراره چکار کنن ولی مشتاقانه منتظرم فردا بشه   رادین و دوستش سید حسین ...
9 اسفند 1392