رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

روزهای نوروز

گل پسر من  تعطیلات نوروز تموم شد و من سرم خیلی شلوغ بود خودمون مسافرت رفتیم کلی مهمون اومد خلاصه که الان رسیدم تو وبت بنویسم اونم تازه بدون عکس البته فعلا دو سه روز اول که به دید و بازدید اقوام رفتیم  خاله مریم هم روز دوم اومدن خونه مادرجون وسرمون حسابی گرم شد خودمونم روز چهارم عید رفتیم بابل خونه دانشجویی عمو مسعود یا به قول تو عمو فسود اونجا من مریض شدم و اصلا حالم خوب نبود به بابایی هم گفتم برگردیم خونه ولی گفت نه خوب میشه اخه هردو مونم دلمون سفر میخواست بخصوص دریا خلاصه راهی گیلان شدیم بابایی برامون از قبل هتل رزرو کرده بود تو چابکسر هرچی بابل اذیت شدم و چیزی از سفر نفهمیدم ولی سه روز چابکسر خیلی خوش گذشت یه روز رفتیم لاهیجان...
22 فروردين 1393

سال 1393

گل من کمتر از یک ساعت دیگه سال  تحویل میشه با وجود کلی کار دارم تند تند برات مینویسم یک سال دیگه گذشت و در کنار هم کلی خوشی و غم داشتیم غم هارو فراموش میکنیم و خوشی ها رو تو خاطراتمون ثبت میکنیم امید وارم سال 93 پر باشه از سلامتی و عشق و سرحالی ان شالا پر باشه از اتفاقهای خوب  دوست دارم اندازه یه دنیا  عیدتم مبارک بهترینم
29 اسفند 1392

جشن تولد مارال

دیروز جشن تولد مارال بود طفلی روز 28اسفند دنیا اومده و تولدش تو هول و استرس سال نو هستش ولی دیروز زن دایی براش جشن گرفت اونم با وجود یه نینی شیطون تو دلش ، خیلی خوش گذشت و تو تا قبل از اومدن مهمونای غریبه کلی با عاطفه و مارال و اصیلا رقصیدی ولی وقتی غریبه ترها اومدن تو اوندی چسبیدی به من و هی غر میزدی ولی در کل خوش گذشت
29 اسفند 1392

تولد دوسالگی

عشق من نفس من تولدت مبارک عزیزم الان یک ساعتی میشه که مهمونامون رفتن امسال نمیخواستم برات تولد بزرگ بگیرم اخه جامون تنگه ولی همه اینقدر دوست دارن که گفتن ما میام تولد رادین ما هم گفتیم قدمتون روی چشم خلاصه الکی الکی یه تولد دست جمعی برات گرفتیم الان خیلی خسته ام تو اولین فرصت عکسهاتو میزارم گلم شما هم که کم اذیت نکردی یخورده هم سرماخورده شدی و هی نق میزدی ، میرفتی رو مبل و بادکنکهای رو دیوارو میکندی ولی بازم همه چی خوب بود و خوش گذشت خاله اکرم اینا بخاطر امتحان فاطمه نیومدن ولی گفتم اخر هفته حتما میان یه عالمه دوست دارم نفس زندگی مارال و مهرداد - شما هم که هی دستت تو خامه ها بود . هی بابایی شمع کیکت رو روشن میکرد و تو فوت می...
9 اسفند 1392

جشن ولایت تو مهد

بابایی امروز زنگ زد که فردا تو مهد جشن دارین دقیق نمیدونم قراره چکار کنن ولی مشتاقانه منتظرم فردا بشه   رادین و دوستش سید حسین ...
9 اسفند 1392

خاله مریم و عمو عباس حاجی شدن

پنجشنبه هفته پیش خاله مریم و عمو عباس راهی مکه و مدینه شدن و به سلامتی یکشنبه شب یعنی پس فردا بر میگردن ما هم برای برگشتشون میخوایم بریم تهران و احتمالا فردا حرکت کنیم بابا جونم تهران کار داره یه کار بزرگ و یه قرارداد مهم که امیدوارم کارش درست بشه چون جور شدن اینکار یعنی تحول بزرگ تو زندگیمون تو هم برای بابایی دعا کن عزیزم امیدوارم در طول سفر پسر خوبی باشی و اذیتمون نکنی جیگرم دوشنبه 5 اسفند تولد عاطفه بود که خاله اکرم همزمان برای فاطمه هم تولد گرفت اخه هردوتاشون اسفندماهی هستن یه تولد جمع و جور و خودمونی ولی تو اذیتم کردی همش میخواستی بغلت کنم نمیدونم چرا تازگی ها خجالتی شدی و هر کی باهات حرف میزنه یا سوالی ازت میکنه زود پشت من قای...
9 اسفند 1392

یه عالمه پیشرفت

پسر خوشگل من ، از وقتی وارد دو سالگی شدی یه عالمه پیشرفتهای رنگارنگ داشتی اینقدر تعداد کلماتی که میگی زیاد شده که دیگه نمیتونم بیام اینجا و دونه دونه بنویسم ولی یه سری کلمه ها رو خیلی قشنگ میگی ، مثلا به بزرگ میگی دابوت  به مداد رنگی میگی اگنک اخه چه ربطی دارن بهم منم نمیدونم؟؟؟ گاهی جمله هم میگه اینقدر حرف زدنت شیرین شده که هر وقت حرف میزینی دلم میخواد درسته بخورمت راستی همه رنگها رو میشناسی و این برای خیلی ها جای تعجبه اخه هنوز شناخت رنگها برات زوده ولی تو ابی ، سبز، قرمز، زرد ، صورتی ، بنفش ، سفید ،نارنجی رو میدونی از خرابکاریهات بگم که روی دیوارهامون خط خطی کردی صندلیت رو میاری دم کانتر اشپزخونه و میری با...
9 اسفند 1392

حبیبی نه ابیبی؟؟؟؟

یکی دو روز بود از مهد که میومدی خونه هی میگفتی حبیبی حبیبی اینقدر هم قشنگ و واضح میگفتی که کلی کیف میکردیم فکرم میکردیم که فامیل یکی از بچه ها یا کادر مهد باشه بعد چند روز بابایی از مدیر مهد پرسید حبیبی کیه اینجا؟؟؟؟ خانم مددیر هاج و واج مونده بود که ما حبیبی نداریم!!!! ما هم گفتیم نکنه پسرمون دوست خیالی پیدا کرده؟؟؟ ولی فرداش که باباجون میخواست تو رو از مهد بیاره خونه خانم مدیر با کلی خنده گفته که کشف کردیم حبیبی چیه؟؟ تو به ابمیوه میگی ابیبی که ما فکر کردیم میگی حبیبی گویا از اونجایی که علاقه شدیدی به ابمیوه داری یکی از دوستات ابمیوه اورده بود و تو هم میخواستی و هی گفتی ابیبی ابیبی قربون حرف زدن تو بشم من خیلی حرف زدنت تقویت شده هرشب اقاجو...
21 دی 1392

درگیری تو مهد

یکی دو هفته پیش داشتم لباست رو عوض میکردم که دیدم یه چیزی مثل رد دندون رو دستته فهمیدم که یکی تو مهد گازت گرفته چون دندون بچه بود به بابایی گفتم و قرار شد فردا از مدیرت بپرسم که گفتن  یه نی نی دیگه که اسمش سید حسین  بود گازت گرفته به منم گفتن که تقصیر تو هم بوده و تو هم اذیتش کرده( اینو نمیگفتن چی میخواستن بگن) بعد اون هروقت ازت میپرسیدم که سید حسین چیکارت کرد دستت و میبردی تو دهنت و میگفتی اینجوری کرد مثلا ادای گاز گرفتن و در میاوردی دوسه روز پیش بابایی اوردت خونه و گفت این دوباره با سید حسین درگیر شده صورتشو ببین نگاه کردم دیدم پایین چشمت خط افتاده ازت میپرسم کی اینجوری کرد؟؟ بعد دونه دونه اسم دوستات و میگم : انیتا ؟؟؟ تو میگی ن...
7 دی 1392