رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

مهد کودک

سلام سلام به پسر خوشگلم رادین مامان از شنبه است که میره مهد کودک اخه من تصمیم داشتم برم سرکار و تو هم باید یه جا میموندیم چون دوست نداشتم کسی رو مجبور کنم تئ رو نگه داره تصمیم گرفتیم بفرستیمت مهد البته منم کارم و ادامه ندادم به دلایلی نشدولی حالا میخوام برم کلاس میخوام برم دوره ی فتوشاپ و عکاسی بگذرونم فک کنم دیگه نبرمت عکاسی و بشی سوژه ی خودم از مهدت بگم که....... هفته ی قبل رفتیم چندتا مهد رو حضوری دیدیم خدارو شکر زود قاطی بچه ها میشدی ولی من ازشون خیلی خوشم نیومد یه جا خیلی شلوغ بود یه جا با شهریه بالا امکاناتشون کم بود ولی اینجایی که داری میری به نظرم خوب اومد هم شهریه اش معقول بود هم کلاسهای اموزشی داشتن(اخه چی میخوان به تو...
27 آبان 1392

کلمات جدید در اغاز 23 ماهگی

انانا ---- انا جون (مامان بابایی) مان نا ----- مانا که به مادرجون میگی (مامان من) اما ------ عمه وای نمیدونم چرا الان که دارم مینویسم همه کلمه هات یادم رفته وای پسری از دست حرف زدن های تو ما اسایش نداریم یه بند حرف میزنی حتی وقتی بیرونم میریم و تو ماشین نشستی هم یه ریز حرف میزنی و سوال میکنی خدا نکنه کامیون و چرثقیل و این ماشین بزرگا رو ببینی دیگه بیچاره ایم مکالمه من و تو در مواقع دیدن این ماشینا........   رادین : این چیه؟ مامی : کامیون رادین : اگا (اقا) مامی: اره مال اقاست رادین : ددر مام: اره ددر میره رادین: دیززز(اتوبوس) مامی: اره دیز میبینه رادین:سیر(شیر) مامی :اره شیر میخره...
27 آبان 1392

اینم یه مدلشه

من دیگه چی بگم و در ادامه دستاورد جدید رادین خان بدون کمک خارجی ها و تحقق جمله ی ما میتوانیم همش دعا دعا میکردیم تو از پله ها بالا پایین نری و اتفاقی برات نیوفته و خدا رو شکر جلوی  پله ها حفاظ بود ولی یه روز که بابایی رفته بود بالا تو هم فرصت و غنیمت شمردی و بدو بدو رفتی دنبالش و اینم جشن پیروزی     ...
7 شهريور 1392

بیست ماهه شدی ها!!!

پسرک خوشگل من فردا 22 مرداد و این یعنی اینکه تو بازم بزرگ شدی!! نوزده ماهت تموم شد و رفتی تو بیست ماهگی ولی نمیدونم چرا ذهنم بزرگ شدن تو رو باور نمیکنه هر وقت میخوام برات لباس بگیرم نا خوداگاه میرم سمت لباسهای یکسالگی و پونزده ماهگی بعد کلی برانداز میکنم و یه دفعه یادم میاد که وااااای این که برا جوجوی من کوچیکه اون الان بزرگتر از این حرفاست فکر کنم نمیتونم درک کنم که تو چقدر داری زود بزرگ میشی ولش کن این حرفای فیلسوفانه رو بذار از پیشرفتهات بگم ...... اینکه تو هنوز کلی کلمه های مهم رو یاد نگرفتی ولی باب اسفنجی رو یادد گرفتی تا کارتونش رو نشون میده میری عروسکش رو میاری و هی میگی بابوججی با این چیه این چیه هاتم مارو کش...
21 مرداد 1392

شناخت اعضای بدن

یکی دیگه از پیشرفتهای پسری شناختن اعضای بدنشه تا حالا دست و پا و گوش ، چشم ، بینی ، لب ، مو  رو میشناسه و بهش که میگیم پا کو در حالت ایستاده پاش رو میاره بالا و میگه باااااا دست و هم میگه دسسسسسسس مو رو هم میگه مـــــــــ
11 مرداد 1392

بالاخره به حرف اومدم

پسرم از وقتی وارد 18 ماهگی شده داره یکم حرف میزنه میدونین چی میگه؟ از هر کوی و برزنی سر در میاره و سه بار پشت سر هم میگه این چیه؟ این چیه ؟ این چیه؟ منم اول میمیرم از خنده و بعد بهت جواب میدم هر جا عکس منو میبینه بازم سه بار پشت سر هم میگه ماما، ماما ، ماما ولی به خودم نمیگه ماما بابا هم گهگداری میگه شیشه شیرشم میبینه میگه سیـــــــــــــــــــــر که همون شیره با ههمون شدت و قدرتی که نوشتم هرچند پسرم همه ی حرفای مارو متوجه میشه و اسم اکثر وسیله ها رو هم میشناسه ولی نمیتونه فعلا به زبون بیاره کلا دایره ی لغاتش پر ، ولی به زبون نمیاره بسکه حجب و حیا داره ...
11 مرداد 1392

یک پسر اذیت کن

هیچوقت دوست نداشتم تو وبلاگت از بدی و نا خوشی و ساز ناکوک بودن بنویسم ولی چه کنم که زندگی همینه یعنی گاهی شادی و گاهی ..... ولی امروز دیگه اومدم شکایت کنم اذت اخه اینقدر داری اذیت میکنی که حد نداره نه حرف گوش میکنی نه غذا میخوری نه خوب میخوابی دیگه دارم دیوونه میشم یکسره چسبیدی به من و داری غر میزنی واقعا نمیدونم چی میگی امیدوارم زودتر این اوضاع تموم شه!!
11 مرداد 1392

واکسن 18 ماهگی

گل پسرم بالاخره با 4-5 روز تاخیر واکسن 18 ماهگیت زده شد همش نگران بودم که اینجا چه طوری میخوان واکسنت و بزنن شاید برنامه ی واکسیناسیونشون فرق داشته باشه ولی عموی ، عمو فرهاد پزشکه و ما رو راهنمایی کرد و رفتیم یه مرکز بهداشت و واکسنت و زدیم از اونجایی که تو هم بعد اون عمل از هرگونه دکتر و مطب و جاهای مشابه میترسی تا پامون گذاشتیم تو مرکز بهداشت شروع کردی به نق نق و هی در و نشون میدادی که بریم بیرون ولی بالخره تسلیم شدی خلاصه واکسن زده شد و من و تو راحت شدیم رفت تا پایان 6 سالگی هوراااااا اونروز که واکسن زدیم خوب بودی ولی فرداش یه دنیا نق نق کردی و منم کلافه میکردی روز بعدشم نمیدونم چرا ولی گلاب به روتون اسهال شدی شدید منم ...
4 مرداد 1392