رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

ما برگشتیم

سلام گلم میخوام خودم این قسمت رو بنویسم پسر  گلم اخه یه عالمه حرف دارم از سفرمون به اربیل و زندگی جدیدی که اونجا خواهیم داشت بنویسم که چه جوریا رفتیم و اونجا چه کردیم و چه شکلی برگشتیم اینکه تو چه کارها که نکردی........ ما چهارشنبه 8 فروردین راه افتادیم و رفتیم تا قزوین شب اونجا خوابیدیم و ظهر اماده شدیم بریم زنجان یک شب هم اونجا خوابیدیم و روز بعد تا مرز پیرانشهر رفتیم و بازم شب خوابیدیم و صبح رفتیم دم مرز بابایی کارهای کاپوتاژ ماشین و قبلا انجام داده بود تا معطل نشیم ولی دم مرز قبول نکردن و 4-5 ساعتی منتظر موندیم تا بابایی کارها رو انجام بده بعد دیگه وارد مرز عراق شدیم و تا اربیل 3 ساعت راه بود شهر بدی به نظر ...
28 فروردين 1392

مسافرت نوروزی

پسر نازم خوابیده و ما فردا راهی سفریم خیلی خیلی خسته شدم و یکمی هم استرس دارم و کلی هم شوق سفر به امید خدا میریم کردستان و اربیل ببخشید دیگه خیلی دیره و ما هم فردا مسافر الان 2 شبه و صبح باید 7 بیدار شم میام توضیحات بیشتر رو بعدا میدم خداحافظ
8 فروردين 1392

نوروز 1392

سلام  سال نو مبارک امسال دومین سالی بود که من پیش مامان و بابام بودم پارسال که خیلی کوشولو بودم  چیز زیادی از سال نو و این حرفا نمیدونستم امسال هم هر چند بزرگتر شدم ولی مثل اینکه بازم خیلی کاری با نوروز و این حرفا ندارم اخه دو سه دقیقه مونده به سال تحویل داشتم با کفگیر ملاقه های اشپزخونه بازی میکردم یه سری سوال هم ذهنم رو مشغول کرده نمیدونم شما میتونین کمکم کنین یا نه؟ لطفا برین ادامه مطلب یکی اینکه چی شده یه دفعه ای اینقدر مهمونی میریم و مهمون میاد برامون؟؟؟؟ چرا وقتی خونه یکی میریم به من پول میدن و چرا بابام پولها رو ازم میگیره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته نمیگیره برای خودش ها میزاره تو حسابم!!!!! دیگه ن...
2 فروردين 1392

من پانزده ماهه شدم

امروز 22 اسفنده من امروز 15 ماهه شدم بازم بزرگ شدم چی بگم از کارهای جدیدم ؟ هرچند خیلی نیست ولی باید بگم که حسابی جیغ جیغو شدم خب چیکار کنم نمیتونم حرف بزنم دیگه یه عالمه هم به مامانم وابسته ام حتی نمیزارم بره اشپزخونه اگرم بره زود میرم و میچسبم بهش. دوس دارم غذام رو خودم بخورم و لیوان اب رو خودم دستم بگیرم ولی مامانم همیشه نمیزاره گاهی برام غذاهای انگشتی میاره ولی گاهی هم نمیزاره و من کلی غصه میخورم لیوان اب هم که یع داستان دیگه است چون همش اب تو لیوان رو بیرون میریزم و هیچی تو دهنم نمیره گاهی هم لیوان رو میکوبم اینور و اونور هر وقتم غذا انگشتی میخورم یه عالمه هم به مامان و بابام میدم میرم خودم میزارم دهنشون اینکه ...
23 اسفند 1391

دیگه دارم پسر خوبی میشم

من بازم اومدم دیگه عید نزدیکه و منم سرم شلوغه مامانم داره شیرینی درست میکنه خونه تکونی میکنه منم دارم سعی میکنم پسر خوب بشم یه اقداماتی هم کردم چند شبه خودم دارم میخوابم بدون دخالت می می مامانم !!!! البته شب اول کلی گریه و نق و نوق  کردم هی میرفتم سراغ مامانم و می می میخواستم ولی مامان و بابام مصمم بودن که من این عادتم رو ترک کنم منم که دیدم چاره ای ندارم خودم خوابیدم ظهرها هم میرم پیش مامی دراز میکشم تا خوابم میبره اینجوری همه خوشحال تریم بخصوص مامانم راستی یه مدته که دارم با باباییم میرم حموم به صورت کاملا مردونه راه رفتنم هم تقویت شده کمتر زمین میخورم و با کفش هم خوب راه میرم میخوام دید و بازدی...
18 اسفند 1391

لباسهای عید

سلام سلام داره دیگه بوی عید میاد و باید همه چی نو بشه دیگه منم که چیزی برای نو کردن ندارم جز لباسهای خوشگل اینها رو مامان و بابام برام خریدن برای نوروز 92 البته این کفش ها رو نمیپوشم اخه یکم برام بزرگه و نمیتونم باهاشون خوب راه برم دیشب رفتیم بیرون و یه کفش جدید خریدیم من تو این گرونی چه قر و فر میام ها !!!! برین عکس ها رو ببینین   البته لباس تو خونه ای ها رو نذاشتم هنوز ...
13 اسفند 1391

بازم فضولی نه!!! کنجکاوی

هر چی بزرگتر میشم فضولی هام هم بیشتر میشه و مامانم رو بیشتر کلافه میکنم میگید نه!!!! چی؟؟؟ میگین من پسر خوبی هستم؟؟؟ باشه حق با شماست ولی این عکسارو ببینین اینا فقط لحظه های شکار شده است یه عالمه دیگه هست که دوربین دم دست مامانم نبوده که عکس بگیره   اینجا شدم مهندس کامپیوتر تا مامانم میره یه سر به غذاش بزنه من به کارهای رایانه ایش رسیدگی میکنم اینجا هم گویا یه مشکلی پیش اومده و باید دقیق بررسی کنم!!!!! ببینم مامانم چقدر پول داره؟؟؟ خب لباس عید میخوام دیگه اااااااا  اینم که عکس من و بابامه تو کیف پول مامانی گاهی هم بچه ی خوبی میشم و با اسباب بازی های خودم بازی میکنم ...
2 اسفند 1391

اولین قدم ها

سلام به همه خوبین ؟ خوشین ببخشید دیگه خیلی وقته که نیومدم اخه میدونین من بالاخره به گروه راه روندگان پیوستم و از سر ذوق وقت نمیکنم بیام وبلاگم رو اپ کنم مامانمم که میگه مسئولیتش رو دادم به خودت و ...... چه حالی میده راه رفتن از خودم بیشتر مامان جون و بابا جونم ذوق میکنن و هی اسباب بازی هام رو دستشون  میگیرن و میگن بیا بیا منم گاهی خوب میرم و سالم و خندان به مقصد میرسم گاهی هم بله دیگه البته فکر نکنین الان دیگه چاردست و پا نمیرم ها برای کارهایی که باید زود به نتیجه برسه از همون روش قدیمی استفاده میکنم تازه با کفشم نمیتونم راه برم جمعه بابام منو برد حیاط تا با کفش راه برم اما قدم از قدم بر نداشتم اگه مامان خانوم عکسای ...
2 اسفند 1391

کتاب حسنی

چند روز پیش مامانم کتابهای حسنی رو از اینترنت پیدا کرد و برام سفارش داد البته نمیدونم اینا رو برای من خریده یا خودش اخه هی به بابایی میگه اخی این کتابهارو من داشتم و کلی باهاشون خاطره دارم!!!! کتابهای دورا و دیگو هم خریده امروز برام یه بلوز شلوارم خریده عکساش و میذارم شما هم ببینین کتابهای دورا دیگو اینم بلوز شلوارم ...
23 بهمن 1391